143:

مطمئنم دوباره پیش‌میاد و اگه دوباره اتفاق افتاد همونجا همون‌لحظه‌ضربتی پامیشم‌میام‌خونم.

کلا به این‌نتیجه رسیدم‌پیش‌ خانواده شوهر باید‌با‌توپ پر رفت.همین

142 : شوش و‌خرید

امروز دعوت بودیم باغ که جور نشد موند هفته بعد.دیشب تا چهار شب بیدار‌موندیم کیک پختیم اخرم قسمت مهمونی نشد قسمت چه کارها نمیکند...

صبح اول وقت رفتیم برای دختر خواهر شوهرم یه سرویس آرکوپال خریدیم برای کادوی تولد ۱۸سالگیش ۵۴۰۰.

بعد از‌مدت‌های خیییلی زیاد شاید میتونم بگم توی ده سال گذشته انقدر با یکی‌احساس خوبی بهم دست میداد یجوری انگار یه درک‌متقابل داریم از هم بله شاید عجیب باشه ولی من دیشب با خواهر‌شوهرم خیلی حال کردم کلا خوش گذشت بهم خودش خیلی اجتماعیه برخلاف دخترش.

اون روزی ام‌کیک‌گرفتیم‌بردیم‌خونشون اخر سر به اسم اون عن چوچه ها فکنم درومده باید روشن کنم اونم‌ماخریدیم!!!

امسال یجوری شروع شد که فقط و فقط برای اینو اون کادو خریدم.انقد تولد و‌مهمونی رفتیم فقط هرچی پول داشتم دادم کادو!!!

لحظه شماری میکنم برای تولدم و فقط منتظر به حرکتم که یکیشون یادش بره یا برام کادو‌نخره یا سوپرایز نشم...پاره ان پاره.ینی برای هرکی کاری کردم انتظار دارما...

141:هعیییی

دارم میمیرم از دلتنگییی..

140:

وقتی یه پسری خیلی‌ خوب بوده برای خانوادش از هرلحاظ میگم. خانوادش باید یجور دیگه ساپورتش‌کنن

من‌حتی نمیتونم بچمو یه‌روز بذارم‌پیششون شوهرم میگه اونا‌مشکلی‌ندارن ولی من قلبم هیچ وقت اشتباه نمیکنه.قلب من‌همیشه‌درست‌میگه.

حالا افتادیم‌لج‌و‌ لج‌بازی.اگه بچه رو بذاریم پیش اونا‌میریم‌طلا‌میخریم اگه نذاریم همینطور پول‌میمونه‌توی‌حساب و‌نمیخریم....

من برام مهم‌نیست دیگه نمیخریم...

حتی دلم‌نمیخواد تا یه‌مدت‌پامو بذارم خونشون حس منفی حس بد‌گرفتم....

139: انتقام

ای کاش میشد مثل این فیلما یکیو‌اجیر کنی و و‌انقدر بازیش بده تااخر سر بتونه انتقامتو ازش بگیره...

ولی این فقط یه توهمه ...و رویای انتقام

چون ما کسیو جز خدا نداریم که بتونه انتقاممونو بگیره...

خدایا خودت کمک کن خودت انتقام پدر مادرمو بگیر😭

138 : ساکت باش لطفا

میخواستم امشب درباره یچیز مهم بنویسم.

از حالا میخوام خنثی ، ساکت ، بی تفاوت باشم.

میدونی چرا؟اخه هربار که‌ به هرکسی محبت کردم دل سوزوندم نگران آیندش بودم دلم‌میخواسته باهم بریم تفریح کنیم باهم باشیم.کسیو دعوت کردم حتی کسیو چون‌تنها بوده برداشتم بردم بیرون.... شاید از‌ اون شخص بی‌محبتی ندیده باشم ولی دلم میخواسته یبارم یکی‌ به ما پیشنهاد بده بگه بیا ببرمت بیرون..بیا بریم فلان جا .. بیا فلان برنامه رو‌یذاریم..

میدونی؟ازینکه من برای همه چی برنامه ریزی کردم‌خسته شدم.

حالا موقع بی‌تفاوت‌موندنه و‌تمام...

137:

بعضی‌وقتا دلم‌میخواد برگردم‌یه‌بعضیا‌بگم...

آخه عوضی....

عوضییییی.....

136 :  سکوت ….

از صبح انقدر با نازگل بازی کردم و اون‌همش نق‌زده‌گریه‌کرده‌بهونه گرفته که الان واقعا مغزم‌پراز صداش شده بود و اگه این‌اتاق بالا نبود من الان‌دیوانه شده بودم.

نازگل سپردم به پدرش اومدم بالا یکم‌توی سکوت بشینم تاخودمو پیدا کنم.

خیلی سخته.واقعا نقش مادری کردن مسئولیت سختیه.هیچ وقتی برای خودم ندارم.از صبح تا شبم برای دخترمه حتی نمیتونم فیلم موردعلاقمو ببینم یا دوصفحه ازکتابی که دوست دارم بخونم.یا چیزایی که دوست دارم بدوزم.یا حتی ساده ترین‌چیز،من دوساله هنوز فایل های گوشیمو به لبتاب انتقال ندادم همش پر شده.تامیام‌لبتابو‌باز‌ کنم نمیذاره.

میخوام بگم من دیگه برای خودم نیستم انگار یکی منو از خودم گرفته.وقف خودش کرده.ناشکری نمیکنم ولی اگه همین نیم ساعت توی سکوت نشستن گاهی وقتا نبود دیوانه میشدم.اینجا انگار میام‌خودمو‌میزنم شارژ و اوکی میشم میرم پایین.

دلم‌نمیخواد برم‌زیر منت مامان‌بزرگش‌ بذارمش پیشش از ی‌طرفم‌مامانم‌پیشم نیست کمی بار مسئولیت از رو‌دوشم‌کمتر شه.

فقط میخوام خدا خودش کمکم‌کنه. و‌ خدارو‌هم بخاطر وجود دخترم شکر میکنم💚