44: مادر

مامان قشنگم الان رفت و هرچی بزرگتر میشم بیشتر میفهمم قدرشو بیشتر میفهمم مادر بودن یعنی چی اونم مامانی که برای بچه هاش از جونش مایه میذاره و اگه داشته باشه از مالش.

دیشب دوتا پاهاشو بوسیدم و کشیدم به صورتم احساس میکنم یه فرشته واقعیه که از طرف خدا خیلی وقته اومده پیشم و من تاحالا قدرشو نمیدونستم.خدا قهرش نیاد ولی مامانم خدامه زندگیمه خدایا همیشه سالم و سلامت نگهش دار و عمرشو طولانی کن.انشاالله

43 : دوروز خسته کننده

تقریبا پریروز رفتیم خونه داداش۳ و امروز برگشتیم.برای تولد ح رفتیم ویلا و واقعا توی روحیه مون تاثیر گذاشت.وقتی از یه مکان جابجا میشی میری جای دیگه واقعا حالت خوب میشه.توی اون آرامش شب تو بالکن بشینی و قلیون بکشی.یا میتونی با یه موزیک ملایم و قهوه از خودت پذیرایی کنی و بشینی گوش بدی و کیف کنی.فقط گاهی باخودم میگم کاش ماهم یه ویلا به اون خوشگلی و نازی داشتیم.و کیف دنیارو میکردیم.

این دوروزه اصلا نتونستم دستشویی درست حسابی برم و الان خونه خودمون خیلی راحتم حتی برای دستشویی رفتن.راست میگن هیچ جا خونه خود آدم‌نمیشه.

ولی از یچیزی خیلی ناراحت شدم و سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم....

رفتیم خونه مادرشوهر و ماتازه ناهار خورده بودیم اینا هی اصرار میکردن که بیاید بخورید و ماهم گشنمون نبود.جالب اینه به پسر خودشون انقدر اصرار نمیکنن که بمن میکنن.اصرار زیاد واقعا خوب نیست.یهو برادر شوهرم گفت اون از دست ما نمیگیره تا بچش شبیه ما نشه!!!منم اصلا جوابشو ندادم و سرم تو گوشیم بود تااینکه سفره رو جمع کردن و پدر شوهرم مخصوصا اومده کنار من و دید دارم زردآلو میخورم سعی کرد بده با دست خودش من بخورم.چون اعتقادشون بر اینه که زن حامله از دست هرکسی هرچیزی بخوره شبیه اون میشه.منم واقعا این حرکتو دوست نداشتم چون همیشه سعی کردم فقط از دست شوهرم چیزی بگیرم بخورم اما یجوری منو گذاشتن توی تنگنا که باید میخوردم و اگه نمیخوردم حتما داستانی وجود داشته خلاصه باکلی سلام و صلوات قورت دادم رفت پایین ولی واقعا ناراحت شدم....