94 :

یه جمله خوندم نوشته بود‌ملتی‌ که کتاب نخواند باید تمام تاریخ را تجربه کند.

من توی تمام سالهای مدرسم نمیگم بچه خیلی زرنگی‌بودم‌ولی همیشه درسخون بودم شاید‌از بچه‌زرنگ‌کلاس یکی دونمره‌معدلم کمتر میشد.تو سال کنکور خیلی تلاش کردم.همیشه تصور میکردم یک رشته خوب قبول میشم که بتونم حقوق بگیر باشم.مامانم همیشه وقتی باهام حرف میزد میکفت یکاری نکن مثل من بشی.مکه مامانم چش‌ بود؟زحمت همه مارو کشیده بود حتی تابه الان داره زحمت خونواده رو‌میکشه.الانم باهام حرف میزد یکاری کن برای خودت.وقتی راجع به این‌موضوع باهام صحبت میکنه احساس میکنم هیچی‌نشدم احساس میکنم همه زحمتاشو‌هدر‌دادم فکر میکنم آدم به درد‌نخوری ام.بین دوستام همونایی که درساشون هم سطح من بود پرستار شدن معلم شدن اونم بخاطر آزاده بودن پدرشون یا ایثارگر بودنشون.من چی؟تا دلم‌میخواد برم سمت یه آزمون استخدامی چیزی ناامید میشم.هرکسی قبول شده با سهمیه قبول شده.منم قبول شدم ولی حمایتم‌نکردن‌که برم.وقتی درمورد این‌موضوع‌که ازخودت‌درامدی نداری حرف‌میزنه زیر‌گلوم‌درد‌میکنه بغضم میگیره.من خودم خیلی بفکرشم ولی دستم به هیچ جا بند‌نمیشه.نازگلم نمیتونم بذارم جایی برم توی خونه هم‌نمیتونم کاری کنم استخدامی ام همش با سهمیه اس.چرا نمیذاره من حرف بزنم؟چرا حرف بقیه رو‌باور میکنه؟یکی رفته بهش گفته اگه من‌میرفتم‌مدرسه غیرانتفاعی درس میدادم از یه معلمم درامدم‌بیشتر میشد!اخرشم استخدامم میکردن.پس چرا زهرا میگفت چندجا رفته غیرانتفاعی درس داده اخرشم پول نمیدادن اومده بیرون.چرا حرف بقیه رو‌باور‌میکنه؟آره من استرس میگیرم.الانم قهر کرد‌گذاشت رفت اتاق.مگه تقصیر من بود؟دوست‌ندارم‌ارم‌ناراحت بشه ولی وقتی حرف دلمم بهش میزنم میذاره میره میگه ادم‌نمیتونه دوکلوم حرف بزنه باهات!!!میدونم بخاطر من میگه‌ ولی هیچ وقت طرز حرف زدنشو دوست نداشتم همیشه فکر میکنه بقیه زحمت کشیدن من نه بقول داداشم که سال کنکور مبکفت قبول نشی میگن درس نخونده هیچکس دیگه زحمتاتو‌نمیبینه.

93 :

این روزایی که کوچولویی اندازه عروسکی دلم نمیخواد از بغلم بذارمت پایین.چند روزه نمیدونم سرما خوردی یا بخاطر دندونته اسهال شدی و خیلی بیقراری.الان تو بغلم جزو دفعات معدودیه که بدون شیرخوابیدی اونم چطور!!!روی لپتو بوس بوس بوس انقد بوسه زدم تا چشماتو بستی .احساس کردم خوشبخت ترین زن‌روی زمینم .دلم میخواد این روزا رو‌یادم نره کاش میشد فریزرمیکردم😂 دیگه سال دیگه تو بغلم جا نمیشی. من خیلی دوست دارم‌دخترم

92 :

واقعا هرچقدر پول بدی همونقدر آش میخوری قطار ۴۰۰تومنی و‌اقعا افتضاح...دیگه جا‌نبود مجبور شدیم اینو بگیریم فکن ۶نفر تویه کوپه ۳تا اونور ۳تا اینور دراز کشیدیم.تازه من‌نازگلمم بغل کردم .ولی‌مسافرت‌خوبی‌بود خوش گذشت.پنج شنبه باید‌مهمون دعوت کنم فکنم۴باری زنک زدن و نبودیم حالا باید حتما بگم شام بیان‌خونمون.هرچند‌دوست‌ندارم باهاشون رفت‌و آمد کنم ولی دیگه این‌ بار اجبارا باید بگم بیان.من زیاد آدم‌معاشرتی نیستم و‌دلم‌میخواد کارام‌سکرت بمونه.ولی متاسفانه با تمام تلاشام اخر سر یکی میفهمه.دلیلشم پرجمعیت بودن خانوادمونه یکی خبر میده به‌اون یکی...دلم میخواست یکسال از زندگیمو دور از همه باشم ببینم چطور میگذره؟‌‌بنظر من دور باشی از همه و پولم به اندازه داشته باشی دیگه دلتنگ کسی‌نمیشی.

*****مهمونا اومدن.دیشب تا ساعت دو بادمجون سرخ کردم پیاز سرخ کردم و سیب زمینی خلال کردم چون‌مطمئن بودم نازگل نمیذاره صبح انجام بدم.صبح فقط به پخت غذا و سالاد کذشت و انصافا همسر کمکم کرد رد پای دستای کوچولوی نازگل رو همه کابینتا مونده بود و ازش خواهش کردم کابینتارو دستمال بکشه دستام انقدری جون نداره که بخوام فشار بیارم تمیز بشن .جارو برقی کشید و خونه مرتب شد و امامن همچنان مشغول پخت و پز بودم اخه لپه لامصب نمیپخت.ولی دراخر عجب قیمه ای شد.

مهمونامون رفتن و نازگل درست یکساعت بعد رفتنشون شروع کرد به گریه چشماش بسته بود و شیر میخورد گریه میکرد شیر میخورد گریه میکرد.من از اول هم ااحساس خوبی به این مهمونامون نداشتم چون حواسم بهش بود و مطمئن بود سرما نخورده و چشم خورده بود.دیروز هم دستشو انداخت دستگیره ماشین تو پیچ کم‌مونده بود از ماشین پرت بشیم‌پایین که بچه روکشیدم‌کنار درو بستم زود .از همشون بدم میومد جز پسر عمه بزرگه همسرم.خیلی ادم‌سر به زیری هست و چون پدرم تاییدش کرده بود یکبار تاابد تو ذهنم میمونه.اونقدر باحیاست که حتی سرشو بلند‌نمیکنه نگات کنه...بگذریم....من عین کوزت توی آشپزخونه از همون ابتدا کار کردم البته به مادر شوهرم گفتم زود بیا برنجو بذار و زود اومدن سیب زمینی هم سرخ کرد برام (ازش ممنونم) خلاصه که میدونستم مجلس قراره اینطور بشه پدر شوهر مادرشوهر کفتم بیان تا بامهمونا حرف بزنن منم مشغول کار خودم بشم بهتره!شام‌خوردیم ظرفارو چیدم ظرفشویی دوبار و‌همرو شست تمیز گذاشتم سر جاش یکم رفتم پیششون نشستم. خلاصه که من به چشم نظر اعتقاد دارم.و بالا آوردن شدید نازگل از وقتی بدنیا اومده بود به شدت نبود حالش خیلی بد شد و دستپاچه شدم و همسرمو بیدار کردم ساعت ۲شب داد زدم از شدت دستپاچگی بیچاره خیلی خسته بود. رفتم دوتا سکه گذاشتم سر‌و‌ته تخم مرغ و یکی یکی اسم‌ گفتم من فشار نمیدادم تخم مرغو ولی همچین سر سومی تخم مرغ‌توی دستم‌پاشید که انگار با فشار زیادی عمدا شکستمش.

خلاصه که آدما یه حس کنجکاوی دارن دلشون میخواد اون حسه ارضا شه مثلا همین‌مهمونای ما خیلی تلاش کردن یکسال بیان‌خونمون و من‌میپیچونذم ولی این بار نمیشد چون خیلی تابلو میشدم دیگه گفتم هرچی باداباد بیان برن تموم شه بره.انشاالله حال نازکل خوب شه

من‌معتقدم آدما باید با کسایی که معاشرت داشته باشن که یکمی رو‌پیشرفتشون روی آگاهیشون تاثیر بذاره اینا واقعا این‌مدلی نیستن.انگار وقتتو الکی باهاشون هدر میدی.مثلا با علیرضا وزنش میری میای یکمی از وضعیت ملک کجا سرمایه گذاری کنی و...یچیزایی دستت میاد یامثلا همکارای همسرم ولی اینا چی؟؟؟

91: مسافرت

از همون اول که نازگل بدنیا اومد تمام مراسماتشو به سبک خودم گرفتم حالا تعریف میکنم چطور .ولی توی فامیل چندتا بچه که بعد از نازگل بدنیا اومدن مراسمات خیلی تجملی تری داشتن.گاهی دلم‌میگیره میگم کاش منم اون کار هارو‌کرده بودم.ولی حقیقت این بود تنهایی از پس تدارکاتش برنمیومدم.من کلا توی سفره آرایی و تزیین استعداد ندارم.خواهرم‌ندارم توی این چیزا بهم کنه.گاهی دلم‌میگیره که بخاطر نداشتن همچین آدمی‌توی زندگیم کاری برای دخترم‌نکردم.وقتی بدنیا اومد مراسم اسم گذاری ساده ای داشتیم که خانواده هامون دعوت بودن.مرد و زن‌جدا.!!

بخاطر همین بی ذوق بودن آنها دل و دماغ مراسم دندونی گرفتن و‌حتی در نهایت تولد یکسالگی‌ را نداشتم.اما امشب کلیپی در اینستا دیدم که برای مراسم‌دندانی چه تزییناتی کرده بود حتی داده بود یه متن مخصوص با عکس بچش زده بودن روی آش دندونی تا ژله و بادکنک و..... .یا مثلا اون یکی که تالار گرفته بودن مراسم بدنیا اومدن پسرشون مثل یک عروسی برگزار کردن.

نمیدونم کار درستی کردم؟نکنه یوقت بعدا‌توی دلم‌بمونه؟آیا اوناکار‌درستی کردن؟این فکرا ذهنمو درگیر میکنه که‌نکنه که برای دخترم چیزی کم گذاشتم.

بخاطر همین دلایل تصمیم گرفتم با پدرمادرمان‌بیاییم مسافرت و ایناهم عاشق زیارتن گفتم چندروزی کنار هم باشیم.اون تولدی که من توقع داشتم بگیریم حداقل ۲۰میلیون هزینش میشد.و قطعا از بقیه توقع کادو گرفتن داشتم!!!!و‌اگر‌کم‌میدادن مطمئنا‌ناراحتم‌میشدم!فامیلای ما برای عروسی‌ما چکار‌کردن که برای‌تولد‌دخترم‌بکنن من انتظاری از بقیه ندارم و تصمیم گرفتم‌خثدمان باشیمو خودمان و همان ۲۰میلیون را خودمان هزینه کنیم بی هیچ توقعی.

ولی من دلم نمیخواد‌ دخترم روزی فکر‌کنه کم گذاشتم براش..

من از مراسم عقدم‌بگیر تا عروسی و بدنیا اومدن بچم همش به سبک‌خودم‌بوده‌ باهیچ کدوم از رسومات پیش‌نرفتم.و‌اولین‌چیزی که توی دلم‌بهترین‌بوده انجامش دادم و شاید بااین کار خیلی هم توی هزینه ها صرفه جویی‌کردم.به‌خودم‌بخاطر این‌کار افتخار‌میکنم. ولی نمیدونم دخترم راجبم چه فکری بکنه.

🌸 من کلا وقتی مینویسم‌تمرکز‌دارم امروز یکی‌ بغل دستم‌ داست‌براب‌امام‌رضا نامه‌ مینوشت.پیش خودم گفتم کاش منم داشتم و حداقل حرفامو‌ روکاغذ‌میاوردم ولی‌توی ضربح ننداختم.فقط‌نوشتم که متمرکز باشم.یهو خانومه برگشت بهم گفت کاغذ‌و خوکار میخوای؟راستش جا خوردم انکار امام رضا دلمو خوند و اون خانومه خودکارو‌داد بخودم و کفت برای خودت و رفت.فهمیدم امام رضا حتی یه کوچولو فکری که به‌ذهنم خطور کرده‌ بود‌رو خونده و در کمتر از پنج دقیقه بهم داد.من هرچی توی حرم‌از‌امام‌رضا خواستم بهم داده. و قربون این همه محبتش میشم.

حالا اینکه چی توی کاغذ نوشتم ؛بماند...

90: حسادت یا رقابت؟

چندماه پیش همسرم رو‌تشویق کردم تا بره آزمون ارشد بده و شرکت کرد و قبول شد.اما به دلایلی که خودش گفت شهریه اش بالا میشه و دلایل شخصی خودم دیگه تشویق و اصرار نکردم بره بخونه.و برای مسخره بازی و...به هرکی‌میرسید میگفت رفتم آزمون دادم و نمیخوام برم یا معلوم نیست شاید رفتم.بخاطر همین الکی حرف زدنا یکی از اقوام هول برش داشت و‌ترسید جا بمونه اونم آزمون داده و وقتی قبول شده به کسی نکفته و کاملا موضوع رو‌پنهان کرده و امروز فهمیدم داره ارشد میخونه.راستش اولش خیلی هول شدم و‌به همسرم گفتم‌وقتی برگشتیم باید بری دانشگاه شده از شکممون بزنیم تو‌درستو بخونی.نمیدونم یکبار کفت باشه میرم یکبار گفت علاقه ای به درس ندارم تو‌دوست داری بخون.خلاصه که دوسال اول زندگیمون واقعا واقعا به بطالت گذشت نه من کاری کردم چیزی یاد گرفتم‌ نه اون .ولی باقی عمرمون رو‌نمیخوام اینطور بگذرونم.دلم میخواد مقطعی هم من پیشرفت کنم هم اون.من معتقدم زنو شوهر کنار هم باید رشد کنن یهو یکی تنهایی بره بالا ممکنه طرف مقابلش و خیلی پایین تر ببینه و رابطشون لطمه بخوره.وقتی برگردم‌تشویقش میکنم توی این دوسال بره ارشد بخونه بعد دوسال نازگل که بزرگ شد منم یچیزی شرکت میکنم یکاری میکنم نازگلم‌باخودم میبرم.این نقشه زنذگی منه درحال حاضر.امیدوارم قبول کنه بره بخونه.

خودم انگار هنوزنمیتونم تصمیم بگیرم چیکار کنم.ولی میدونم به خیاطی واقعا علاقه مندم.

با طناب ع.رفتم توی چاه سر اتو‌پرس خریدن و وقتی برگشتم‌میخوام بذارمش توی دیوار و بفروشمش .با پولش برم اتو خیاطی بخرم. ولی بازم سر این دودلم. این‌که نمیتونم راجع به هیچی تصمیم بگیرم خیلی بده حس دودلی حس بدیه.

موندم برم‌ارشد‌یه رشته دیگه‌بخونم با یک‌لیسانس دیگه بگیرم؟یا برم‌طراحی دوخت یا طراحی پارچه بخونم مرتبط با خیاطی باشه؟واقعا سردرگمم.

89 :

واقعا اگه اینجا نبود من میترکیدم.بابا نونت نبود آبتدنبود مهمون دعوتدکردنت چی بود!!!همرو بخاطر مادر شوهرم دعوت کردم چون واقعا خیلی وقت بود نیومده بود.بیچاره هیچ وقتم‌تنها نمیاد خونمون حتما باید با پسرشو شوهرش باشه ولی اونا تنها میان گاهی..بهرحال که انقدر توی ذوقم‌زده‌شد‌که‌ شاید تامدتها دیگه دعوتشون نکنم.انقدر ایراد گرفتن ازهمون اول وقتی اومدن حالت دستوری داشتن اگه میشه یه چای بدی.درصورتی که ریختم ولی تو ندیدی رومیزه.این‌هیچی اصلا مهم نیست بابا.شام آوردنی میگه شماهم آبکش‌میکنید برنجتونو؟خیلی‌دون شده.در صورتی که از نظر من اصلا دون‌‌نبود‌خمیر داشت میشد(اینا کلا برنج کته خمیری دوست‌دارن) قرمه رو‌داشت میکشید گفت‌یه‌یساعتم‌میذاشتی قشنگ جا میفتاد🫤منو ببینی پوکر‌فیس شده بودم گفتم دوساعته ریرشو خاموش کرده‌بودم. شام تموم شد چای آوردم بزگشته‌مبگه چایتون‌چبه؟گفتم ایرانیه .لازم‌به‌ذکره من خودم چای ایرانیو دوست دارم کمرنگ بخورم چون زیاد غلیظ میریزی احساس تلخی بهم میده خب هرکی یه سلیقه ای داره اونم سلیقش اونه. ولی وقتی میری یجایی مهمونی حق‌نداری خودت پاشی بری کشو یارو‌رو‌باز‌کنی‌ چای بریزی غلیظش کنی بعد بگی‌ عه این چرا مزش اینطوریه من چای میخرم کیلو ۶۰۰هزار🫤نهایت بی شعوری رو‌نشون میداد.خلاصه همرو شب بعد رفتن به شوهرم گفتم ،گفتم‌الان‌پیش‌خودش‌میگه وقتی خانواده منو دعوت کرده یساعتم‌بعدش‌باید‌قر بزنه.ولی‌واقعا واقعا واقعا حالا حالاهاااااا دیگه دعوت نمیکنم.اصلا خوشم‌نبومد.بیچاره پدر شوهر مادرشوهرم اینطور نیستن هرچی باشه میخورنا.

بعد بارها شده ما رفتیم‌ خونه اونا من اصلا از خورشتشون خوشم نیومده ولی مگه باید بگم؟؟؟مگه باید ایراد بذارم؟؟؟یکمی کشیدم‌خوردم‌حتی اگه سیر نشدم ولی‌نکفتم‌ مثلا اگه‌بخثام ایراد دربیارم قرمه اونا همیشه لوبیاش کمه ولی‌من پر اوبیا دوست دارم نمیشه که برم‌بگم چرا لوبیاشو کم‌ریختی اصلا شاید‌لوبیا‌نداشته!! یاهمیشه خورشتاش مزه چربی میده من بوی زهم‌چربی‌بده که اصلا نمیخورم.ولی باید بگم؟؟؟

اخه بی شعوری تاکی؟؟؟چرا سرک‌مبگشید به آشپزخونه مردم؟

من اینجا‌نباشه میترکم.عادت ندارم برم‌به‌مامانم بگم و ...داستان‌میشه مامانمم پیش خودش ازونا‌ کینه به دل‌میگیره منم نمیگم بذار فکر‌کنه‌هممن‌خوبیم

88 : مهمون

خیلی‌وقت بود که مادر شوهر نیومده بود خونمون خب وقتایی که خونه نبود من برادر و پدرشوهر و دعوت میکنم به‌هوای اینکه کسی‌نیست‌غذا درست کنه.حداقل بتونم یه‌وعده میگم میان.ولی الان خیلی وقت بود بیچاره مادرشوهر نیومده بود خلاصه صبح پاشدم هم ناهارمونو گذاشتم هم شام گفتم من که دعوت کردم بذار برادرشوهرمم بگم خلاصه که امشب مهمون دارم.کارام الان تموم شد .خداروشکر ماها زیاد سخت نمیگیریم‌که ژله باشه و سالاد باشه و.. هرچی‌توخونه هست باهمون‌پذیرایی میکنیم . الانم پودر کاستر دارم پاشم یکم کاستر‌درست کنم این بهتره.

87 :

دخترم وقتی کوچولوتر بودی شبا فقط دوبار یا یکبار گریه میکردی شیر میخواستی اما الان سه الی چهار بار باید بهت شیر بدم‌جالب اینکه شیر خشکم نمیخوری!!!نی نی بودی شبا۶۰تا شیر خشک‌میدادم‌سیر میخوابیدی‌تا صبح.الان روتین منم عوض شده روزا سعی‌میکنم‌ بیشتر بخوابم تا شبا بیدار بمونم هم به کارام برسم هم وقتی تو بیدار میشی فوری بیام بالا سرت بابایی بیدار‌نشه. خلاصه که زن‌قلب خونست مرد خونه هم خیلی نقش حیاتی داره مرد بنظرم قلب زن خونس.چی گفتم!!!!ولی بنظرم وقتی زن توخونه باشه همیشه چراغش روشنه مهمون به‌ هوای زن خونه میاد.زن خونه هم اگه‌مهمونداری‌میکنه بخاطر اینکه مردش قلبشو‌ بهش هدیه داده و دلگرمه.

کلا‌خونه هرکسی این‌مدت رفتیم اگر خوش بودن اگر زندگی درجریان بود اگر بچه ها شاد بودن بخاطر این‌بود‌که خانوم خونه خانومی میکرد‌. اجاق خونرو گرم نگه میداشت بچه ها و همسرشو سیر نگه‌میداشت بنظرم اینا مسئولیت کمی نیست.اینا بنظرم خوشبختیه یک‌خانوادست اگر قدر همدیگرو بدونیم...

86. : درعین سادگیم به همه شک دارم

نمیشه گفت به همه شک دارم ولی هربار میام اینجاتا یچیزایی رو‌بنویسم همش احساس میکنم نکنه کسی منو بشناسه نکنه فلان‌ نکنه یکی از ا..ط لاعات آمارمو دربیاره🫤🫤خنده داره مگه نه؟ ولی من معتقدم همیشه یکی هست که نگات‌میکنه.بخاطر همین یه‌موردی هست بین منو شوهرم هیچ وقت به کسی‌نگفتم و حتی اینجام جرات نمیکنم بنویسمش.من به تنهایی دربارش تصمیم گرفتم و‌ همچنان از تصمیمم ترس دارم.میگم نکنه دوباره زبونم لال پنج سال ده سال دوسال‌دیگه‌این‌مشکل پیش بیاد🫤زبونم لااااااال من واقعا طاقت تنش دعوا جدایی روندارم.قلبم به شدت درد میگیره و‌میدونم شهامت جدایی رو‌ندارم.ولی واقعا از آینده م‌میترسم همسرم بسیار انسان همراه و با درک بالاییه و همیشه حمایتم کرده و‌پشتم روخالی‌نکرده.ولی‌ با خوبی هایی که داشتم‌گذشت‌هایی که کردم هر مردی بود این کارهارو‌میکرد.نمیشه گفت هررررمردی خیلیا قول میدن میزنن زیرش یماهم‌نمیتونن پاش وایسن.ولی‌تاالان‌که سر قولاش بوده. بهرحال من تو زندگیم‌دشمن و بدخواه‌کم‌ندارم.از‌فامیل های درجه یکم گرفته تااااااا دوست و آشنا کسایی که میدونم دوسم دارن ولی اگه مشکلی برام‌پیش بیاد مطمئنم از ته قلبشون آتیش نمیگیرن.بخاطر اونا بخاطر اینکه دشمن شاد نشم سعی میکنم زندگیمو روحیمو نگهدارم.نمیخوام دشمن شاد بشم‌و اینارو به همسرمم گفتم.همیشه بهش میکم من طاقت‌ مریضی رو‌ندارم چون وقتی مریضم فوری از‌پامیفتم‌و باید فورا برم دکتر سرمی چیزی بزنم حالم جا بیاد،اون روز موقع آشپزی به این‌نتیجه‌رسیدم‌من‌طاقت جدایی هم‌ندارم.ولی اگه‌دوباره همچین اتفاقی برام بیفته چیکار میکنم؟نمیشه بگم همیشه بهش فکر میکنم ولی گاها میاد توی ذهنم چون قلبم ترسیده.من اون بار جاییو‌نداشتم برم‌و به هیچ‌کس‌هیچی‌نکفتم و‌الان از تصمیمم خوشحالم بابت نکفتن خوشحالم فقط افشا‌نکردن رو‌میگم.بخاطر همین پاشدم رفتم‌جمکران و اونقدر گریه کردم زندگیمو‌سپردم‌به امام زمان.اونجا بود که از ته قلبم درک کردم اینکه میگن اماما از پدر مادرتونم بهتون دلسوز ترن یعنی چی؟؟

من‌تواون‌موقعیت‌بااون‌شرایط روحی هرجا میرفتم فقط رسوا میشدم. و حرفم‌میفتاد‌توی دهنا.میشدم‌نقل‌و‌نبات مجلس فامیلا.ولی پیش امام‌زمان فهمیدم اون‌تنها‌کسیه‌که اگه حتی پیش پدرم‌نرم اون‌مثل یک‌پدر‌مراقبمه. اینو واقعا از ته قلبم حس کردم.و حتی الان بغض کردم.وقتی اسم‌مهدی‌ میاد من ناخودآگاه یاد اون روز بی‌کسیم‌میفتم‌که فقطو‌فقط امام زمانمو داشتم‌و ولاغیر.

الانم همونم مطمئنم اگه دوباره زبووووونم لال ...من فقط امام زمانمو‌‌دارم‌اونجا‌خونه‌بابامه من به غیر اونجا جاییو‌ندارم برم.اونقدر امن که حتی میتونم شبم بمونم.

یاامام‌زمان‌ کمکم کن زنذگیمو سپردم دست مهربون خودت تا دیگه پرونده این‌دل‌نگرونیامو ببندم برای همیشه. خودم و دخترم به فدات هوامونو داشته باش.

عاشقتم بابای مهربونم بابای عزیزم بابای دلسوزتراز بابای خودم😭😭😭

بابای خودم خیلی‌خوبه ولی‌ یه وقتایی برای حفظ زندگیت‌حرفتو‌نمیتونی حتی به‌پدر مادرت بگی....

85 : من واقعا کی ام؟

میخوام‌یه حقیقتایی رو راجب خودم بنویسم

میخوام‌خود افشایی کنم حرفایی که تاحالا نتونستم به کسی بزنم

ادامه نوشته