136 : سکوت ….
از صبح انقدر با نازگل بازی کردم و اونهمش نقزدهگریهکردهبهونه گرفته که الان واقعا مغزمپراز صداش شده بود و اگه ایناتاق بالا نبود من الاندیوانه شده بودم.
نازگل سپردم به پدرش اومدم بالا یکمتوی سکوت بشینم تاخودمو پیدا کنم.
خیلی سخته.واقعا نقش مادری کردن مسئولیت سختیه.هیچ وقتی برای خودم ندارم.از صبح تا شبم برای دخترمه حتی نمیتونم فیلم موردعلاقمو ببینم یا دوصفحه ازکتابی که دوست دارم بخونم.یا چیزایی که دوست دارم بدوزم.یا حتی ساده ترینچیز،من دوساله هنوز فایل های گوشیمو به لبتاب انتقال ندادم همش پر شده.تامیاملبتابوباز کنم نمیذاره.
میخوام بگم من دیگه برای خودم نیستم انگار یکی منو از خودم گرفته.وقف خودش کرده.ناشکری نمیکنم ولی اگه همین نیم ساعت توی سکوت نشستن گاهی وقتا نبود دیوانه میشدم.اینجا انگار میامخودمومیزنم شارژ و اوکی میشم میرم پایین.
دلمنمیخواد برمزیر منت مامانبزرگش بذارمش پیشش از یطرفممامانمپیشم نیست کمی بار مسئولیت از رودوشمکمتر شه.
فقط میخوام خدا خودش کمکمکنه. و خداروهم بخاطر وجود دخترم شکر میکنم💚