28
این روزها اتفاقاتی برایم می افتد که کاملا حس میکنم حتی نزدیکان و آشنایانمان چشم دیدن پیشرفت و دلخوشی هایمان را ندارند. یا شاید اگر سوالی ابهامی درباره انجام کاری از ایشان داشته باشی اصلا جوابت را ندهند طوریکه انگار نشنیده اند.یا حتی اگر بدانند چگونه میشود بتو کمک کنند اطلاعات برای موفقیت تو ندهند.این را کاملا امروز از ز.ن خودم حس کردم. اما به ناچار هیچ وقت نمیتوانی بالکل خودت را از آنها جدا کنی چون زندگی در اجتماع مهارت میخواهد و اگر بخواهیم بخاطر هر رنجشی رابطه مان را از دوستان و اقواممان قطع کنیم اصلا نمیشود زندگی کرد.باید آرام باشی و خودت را مدیریت کنی.
و حالا از خدا میخواهم کمکم کند تا بتوانم آرام آرام دروس حوزویم را به پایان برسانم و انشاالله درآزمون های استخدامی شرکت کنم. و به هر شکلی شده به استقلال مالی برسم.
وقتی گذشته خودم را مرور میکنم میبینم که من به معنای واقعی کلمه بچه درسخوانی بودم همیشه نگران آینده ام بودم و حتی بیشتر مهمانی ها عروسی هارا بخاطر درسم رها کردم و درخانه ماندم.گاهی بخاطر تمام زحماتی که کشیدم ته دلم برای خودم اشک میریزم غصه میخورم که هیچ نتیجه ای نداشته اند.نمیدانم شاید چون خدا در پیشانی من اینطور نوشته بود.بخاطر همین همیشه از درگاه خدا خواستم از همین حالا که فرزندم نزد خدا است برایش خوب بخواهد روی پیشانی اش برایش مقدر کند همیشه پیروز شدن را همیشه موفق شدن را همیشه برنده شدن را.و همچنین از خدا میخواهم تو یک دندانپزشک کاربلد و موفق شوی.نه بخاطر اینکه خودم ناکام ماندم اینهارا برای تو بخواهم.اتفاقا اعتقاد من بر این است گه خدا اگر از همین حالا روی پیشانی ات بنویسد حتما میشود.من تا بحال هرآنچه که از خدا خواستم بمن داده.و من هیچ وقت از لطف و کرم بینهایت او ناامید نمیشوم.