106:یکم ازخواسته هام بگم
دوروزه خیلی حساس شدم . کارای تکراری جاروکردن شستنش ظرفا گذاشتنشثن توی کابینت واز نو غذا پختن همزمان با بچه سروکله زدن مای بی بی عوض کردن.واقعا این کارای تکراری خیلی فرسایشی شده برام.واقعا مغزم از انجامدادندوباره ودوبارشون خسسته شده.
همیشه دلممیخواست اینجا یه دوست داشتم که نوشته هامو میخونه سالها پیش قبل از ازدواجم یکی بود ولی بعد ازدواج کلا ادرسو عوض کردم تا یوقت گناهی ازمسر نزنه.
توی دنیای واقعی دلم میخواست توی یه جمع شادی بودم که هرازگاهی مهمونی و تولد و خوش گذرونی میگرفتن و میدونستم اگه من نباشم خوش نمیکذره بهشون🫦 خلاصه اینروزا احساس میکنمتنهام.کسی نیست بمن بگه بیا خونمون منو دعوت کنه.خودمم حس رفتن به جایی ندارم.یهعقددعوت شدیمکهلباسمو قرض دادم حالا خودمنمیتونم برم👀بیخیال شدم از رفتنش باز یه تنوعی میشد برام.
میدونی دلم یه تنوع میخواد یچیزیکه بدونممفید واقع شدمبدونمدارمپول درمیارم دلممیخوادپول خیلی زیاد داشته باشم.خیلی .اونقدکهغضه نخورم دوستداشتم خودم به تنهایی ۲تاخونه داشتم همسرم یه مغازه و دوتا خونه داشت و یه ماشین شاسی و یه خونه ۱۸۰متری توش بشینیم.من واقعا اینارومیخوام تا بتونم از لحاظ روانی آروم باشم.دوست داشتم توی اینرشته انقد پیشرفت میکردم انقد پول بود تا غصه هزینه برای آموزششو نخورم.